نویسنده: محمد رضا شمس

 
کشاورزی بود به نام «تام» که خیلی تنبل بود. تام دوست نداشت کار کند. دوست داشت بخورد و بخوابد. او پیش مردی ثروتمند کار می‌کرد، اما به جای کار کردن، از صبح تا شب روی سبزه‌ها دراز می‌کشید و می‌خوابید.
تام وظایف گوناگونی داشت؛ یک روز مهمتر اسب‌ها بود، روز دیگر وسایل کشاورزی را تمیز می‌کرد و یک روز هم به مرغ‌ها دانه می‌داد. او در حقیقت همه کاره و هیچ کاره بود. تام در هیچ کاری مهارت نداشت، چون به هیچ کاری علاقه نداشت. او فقط وظایفش را انجام می‌داد، نه بیشتر و نه کم‌تر. اگر کاری را خوب انجام می‌داد، ارباب از او راضی می‌شد و اگر حقوق کافی به او می‌دادند، صدایش در نمی‌آمد. وقتی بیکار می‌شد، پیاده به طرف بیشه‌زار راه می‌افتاد و لب آبگیر می‌نشست.
روزی تام مثل همیشه به طرف آبگیر رفت. ناگهان صدای ناله‌ای شنید. به طرف صدا رفت، اما کسی را ندید. با دقت همه جا را نگاه کرد، اما باز هم کسی را ندید. فریاد زد: «تو کی هستی؟ کجایی؟ چه اتفاقی برایت افتاده؟»
صدا با گریه گفت: «زیر سنگ بزرگ ! زیر سنگ بزرگی که بالای آبگیر است.»
تام نگاه کرد. بالای آبگیر، سنگ بزرگی را دید که تا نیمه در گل فرو رفته بود و لا به لای علف‌های هرز مخفی شده بود.
تام با عجله به طرف سنگ رفت و آن را هل داد، اما سنگ از جایش تکان نخورد. تام با تمام قدرت هل داد و تقلا کرد. سرانجام سنگ از جا کنده شد. تام روی زمین نشست و عرقی را که از سر و رویش سرازیر شده بود پاک کرد و زیر سنگ را نگاه کرد. ناگهان از ترس از جا پرید. نفسش بند آمده بود. کوتوله‌ای را دید که صورتی قهوه‌ای و چروکیده مثل یک تکه چرم کهنه داشت و موی زردی تمام بدنش را پوشانده بود.
کوتوله با فریاد گفت: «نزدیک بود این زیر بمیرم.»
دو چشم سیاهش مثل الماس می‌درخشیدند. آن وقت ادامه داد: «من هرگز این کار تو را فراموش نمی‌کنم، هرگز. اگر سنگ را بر نمی‌داشتی تا ابد آنجا می‌ماندم.»
بعد با یک جست از گودال بیرون پرید. تام از ترس یک قدم عقب رفت و توی آبگیر افتاد. فریاد زد: «جلونیا، من از تو می‌ترسم.»
کوتوله گفت: «نترس، من کاری به تو ندارم. فقط می‌خواهم کمکت کنم.»
تام گفت: «من باید به مزرعه بروم، تمام کارهایم مانده‌اند.»
کوتوله گفت: «صبر کن. من باید خوبی تو را تلافی کنم. تو باید پاداش این کارت را بگیری.
حالا هر خواهشی داری بگو. من هر آرزویی که داشته باشی بر آورده می‌کنم.»
تام خوشحال شد و به فکر فرو رفت. کوتوله گفت: «دلت می‌خواهد یک زن خوب و زیبا داشته باشی؟ زنی که غذایت را گرم و از تو مواظبت کند؟»
تام با عجله گفت: «نه، نه، من زن نمی‌خواهم. مرد بدون زن راحت‌تر است.»
کوتوله گفت: «نظرت در باره‌ی یک کیسه طلا چیست؟ یکی، دو تا و شاید هم ده تا...»
تام بدون اشتیاق گفت: «بس کن! این همه پول به چه درد من می‌خورد؟ با آن چه چیزی می‌توانم بخرم؟»
کوتوله که خیلی عصبانی شده بود با اخم گفت: «نه زن، نه طلا! پس چی می‌خواهی؟»
تام سرش را خاراند و گفت: «خودم هم واقعاً نمی‌دانم!»
کوتوله با خوشحالی به هوا پرید و گفت: «حالا فهمیدم، من می‌توانم در کارهای مزرعه کمکت کنم. تو راحت می‌توانی درگوشه‌ای دراز بکشی و من کارهایت را انجام بدهم، چطور است؟»
تام فریاد زد: «خوب است، خیلی خوب است. این طوری می‌توانم تمام وقتم را در بیشه‌زار بگذرانم.»
کوتوله گفت: «حالا که قبول کردی، باید بدانی که از این به بعد مرا نخواهی دید.»
تام گفت: «اما گر بهت احتیاج داشتم، چی؟»
کوتوله گفت: «کافی است مرا صدا کنی، در یک چشم به هم زدن حاضر می‌شوم.»
قبل از اینکه تام سؤال دیگری بکند، کوتوله گل زردی را فوت کرد. ابر نازکی جلوی چشم تام را گرفت و کوتوله ناپدید شد.
تام چشم‌هایش را مالید، بعد محکم روی دستش زد تا مطمئن شود که خواب نیست. آن وقت به طرف مزرعه رفت.
صبح روز بعد، تام با صدای خروس از خواب بیدار شد و قبل از هر چیز، به یاد کوتوله و حرف‌هایش افتاد. آن وقت با تنبلی از جایش بلند شد و به طرف اصطبل رفت. وقتی وارد اصطبل شد، ازتعجب دهانش باز ماند. تمام کارها انجام شده بودند و اسب‌ها به خوبی تیمار شده بودند. وقتی به سراغ گاوها رفت، تعجبش بیشتر شد، چون شیر گاوها دوشیده شده بود. حتی ابزار کشاورزی تمیز شده بود.
تام که از خوشحالی روی پایش بند نبود، با خودش گفت: «کوتوله‌ همه‌ی کارها را انجام داده و به قولش عمل کرده است.»
به این ترتیب، روزها به دنبال هم می‌گشت و تام تنبل کاری انجام نمی‌داد. اربابش به خاطر سرعت در کارها، از او تعریف می‌کرد و خیلی از او راضی بود. اگر چه کارهای تام به خوبی انجام می‌شد، به ضرر کارگران دیگر بود.
هر روز صبح سطل‌های تام پر از آب می‌شدند، اما در عوض سطل‌های کارگران دیگر در گِل سرنگون می‌شد؛ وسایلی که کارگران شب قبل تمیز کرده بودند، همه زنگ می‌زدند و کند می‌شدند.
بعد از مدتی، کارگرها به تام مشکوک شدند؛ به همین دلیل هر وقت تام به طرف‌شان می‌رفت، آنها روی خود را بر می‌گرداندند و از او دوری می‌کردند، کارگران تام را سبب بدبختی‌های‌شان می‌دانستند و کم کم از او پیش ارباب بدگویی کردند. یک روز هم به سراغ تام رفتند و به او گفتند که کار خوبی نمی‌کند. تام غمگین شد و باخودش گفت: «تمام این کارها زیر سر کوتوله است. از این به بعد، باید خودم کارهایم را انجام بدهم.»
آن وقت جارو را برداشت تا اتاق را جارو کند. اما ناگهان جارو از دستش در رفت، دور او چرخید و در گوشه‌ای افتاد. مثل اینکه جادو شده بود. تام دوباره جارو را برداشت. اما باز هم جارو از دستش افتاد.
تام ناامید و غمگین در گوشه‌ای نشست و به فکر فرو رفت. همان موقع یکی از کارگرها به سراغش آمد و گفت: «ارباب با تو کار دارد.»
رنگ از روی تام پرید. با عجله بلند شد و به طرف خانه‌ی ارباب رفت. ارباب با عصبانیت در اتاق قدم می‌زد. تام سلام کرد و وارد شد. ارباب فریاد زد: «واقعاً خجالت‌آور است. تو برای اینکه خودت را خوب نشان بدهی، کار دیگران را خراب می‌کنی و نمی‌گذاری کارهای‌شان را انجام بدهند. من به کارگری مثل تو احتیاج ندارم. زود از اینجا برو...»
تام غمگین و ناراحت راه افتاد و از آنجا دور شد. ناگهان به یاد حرف کوتوله افتاد و هیجان‌زده فریاد زد: «آهای کوتوله‌ی بیشه‌زار، بیا پیش من. بیا پیش من.»
هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود که کوتوله ظاهر شد.
تام گفت: «من به کمک تو احتیاجی ندارم. دست از سرم بردار.»
کوتوله پرسید: «برای چی؟»
تام گفت: «دلم می‌خواهد کارهایم را خودم انجام بدهم.»
کوتوله فریاد زد: «غیر ممکن است! این چیزی است که خودت خواسته‌ای.»
تام گفت: «اما حالا نمی‌خواهم. بهتر است دست از سرم برداری.»
کوتوله گفت: «من می‌توانم به تو کمک نکنم، اما نمی‌توانم تو را ترک کنم.»
تام گفت: «تو باید مرا ترک کنی. این من بودم که تو را نجات دادم.»
کوتوله با صدای ریزی جیغ کشید و گفت: «بله، می‌دانم. هیچ وقت هم آن را فراموش نمی‌کنم. اما من مدت‌ها زیر سنگ بودم و نمی‌توانستم کسی را اذیت کنم.»
تام گفت: «منظورت این است که تو دوست داری دیگران را اذیت کنی؟»
کوتوله فریاد زد: «بله، بله. من این کار را دوست دارم، دوست دارم.»
بعد دور تام چرخید و گفت: «ای نادان، من به اینجا آمدم تا به تو بگویم که از حالا به بعد کمکت نخواهم کرد. اما این را بدان که دست به هر کاری بزنی، خراب خواهد شد.»
بعد با حرکات عجیب و غریب خود سعی کرد تام را بترساند. ریش زرد و درازش مثل پرده‌ای در هوا تکان می‌خورد.
کوتوله گفت: «هرگز مرا فراموش نکن، پسرک نادان.»
ناگهان ابر زرد و نازکی جلوی چشم‌های تام را گرفت و کوتوله ناپدید شد.
از آن روز به بعد، تمام چیزهایی که کوتوله گفته بود، اتفاق افتادند. هیچ کدام از کارهای تام به خوبی انجام نمی‌شدند. اصطبل را تمیز می‌کرد، اما خیلی زود دوباره کثیف می‌شد. اسب‌ها در اصطبل نمی‌ماندند. وسایلی که برق می‌انداخت، همه زنگ می‌زدند و کشاورزان نمی‌توانستند با آنها کار کنند و این بدبختی بزرگی برای تام بود. هنوز که هنوز است، کوتوله دست از سر تام بر نداشته است و تام بیچاره، مرتب از این طرف به آن طرف می‌رود و در مقابل مقداری غذا، سرگذشت غم‌انگیز خود را تعریف می‌کند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول